دلسا جوندلسا جون، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

ترنم ترانه های کودکی دخترم

نامه تشکراز شوهری

متشکرم همسرعزیزم :    برای همه ی وقتهایی که به حرفهایم گوش دادی، برای همه ی وقتهایی که به من جرأت و شهامت دادی،   برای همه ی وقتهایی که مرا درآغوش گرفتی، برای همه ی وقتهایی که با من به گردش و بازار آمدی،   برای همه ی وقتهایی که مرا تحسین کردی، برای همه ی وقتهای که به من اعتماد کردی،   برای همه ی وقتهایی که آسایش و راحتیم را فراهم کردی، برای همه ی وقتهایی که گفتی دوستت دارم،   برای همه ی وقتهایی که نگرانم بودی، برای همه ی وقتهایی که برایم شادی آوردی،   برای همه ی وقتهایی که به تو احتیاج داشتم و کنارم ماندی، برای هم...
31 ارديبهشت 1393

سیسمونی واتاق دخترم دلسا

عکسهای سیسمونی دخترمون آماده شد با کلی مکافات. اتاقش یکهفته قبل از به دنیا اومدنش کامل شد به سلامتی. تقدیم به همه ی دوستانی که منتظر دیدن عکسها بودن. امیدوارم دلسای منم از همشون به سلامتی استفاده کنه و از همینجا هم از همسرم که همپای خریدام بود و خواهرم تشکر میکنم و بزرگترین تشکر هم مخصوص مامان گلمه که اگه تو بازار نمیتونست بیاد ولی تمام هزینه هاشو پرداخت کرد و ای کاش بابای گلمم بود و دلسای منو میدید . خوب این از ورودی اتاقش درو باز کنیمو خونه ی عشقمو ببینید که قراره 6روز دیگه بیاد و خونمون رو غرق شادی کنه انشاله خوب بریم سراغ ویترین اسباب بازیهای دخترم، اون عروسک بالای ویترینش مال خودم بوده. خوب بذارید لوازم کوچو...
28 ارديبهشت 1393

بلاتکلیفی واسه دکترزایمانم و بیمارستان

قبلا گفته بودم دکترم مینو نائبی بود واسه قبل از بارداری هم پیش ایشون میرفتم که به خواست خدا بعد از3ماه استفاده از داروهاشون و 9ماه انتظار خودم واسه بچه دار شدن، باردار شدم. انصافا دکتر خوبیه ولی باید پیشش میری فقط هزینه کنی.تا آخرماه 5 پیش ایشون ویزیت ماهانه داشتم ولی بعدش خواستم دکترم بشه روح انگیز رحیمی آخه خیلی مهربونتر از نائبی بود و مطبش خلوتتر ولی به همون اندازه معتبرو با تجربه هست و بیمارستانمم که پاستور انتخاب شده بود هردوشون اونجا بودن، فرقی نداشت. به هرحال خوش برخوردی یک دکتر زنان و زایمان واسه یه خانوم باردار به نظر من خیلی مهمه. به هرحال 13اسفند اولین ویزیتم پیش رحیمی بود و با هزار ناز و ادا قبول کردن که کاش نمیکردن...
22 ارديبهشت 1393

نام ماههای بارداری من

  ماه اول >>>>>>>>>> ماه بی خبری.  من 4هفته م بود فهمیدم باردارم تقریبا داشت یکماه تموم میشد. 14مهر   ماه دوم >>>>>>>>>> ماه بیحالی و خواب آلودگی وکسلی. .. .. وای چقد حالتهای اوایل دوران بارداری بده.خدا رو شکر که واسه من زود گذشت. از آشپزی کردن بدم می اومد. ازبوی غذا. از خونه م. همش دوس داشتم خونه مامان باشم. ترش کردنم که از آخرای دوماهگی شروع شده بود از همه بدتر. همشم میخوابیدم خیلی کسل کننده بود.   ماه سوم >>>>>>>>> ماه ضعف وگرسنگی. وای تو این ماه چقد زود به زود گرسنه میشدم.نصفه شب از خواب بیدار میشدم...
21 ارديبهشت 1393

خبرهای جدید واسه دخترم

دخترگلم: اول بهت بگم هرچی دیر تکونات شروع شد ولی حالا تمومی نداره و منو کلی شاد میکنه هر تکونت. یه حس لذت بخشیه که امیدوارم خدا نصیب هرکی آرزوشو داره بکنه (الهی آمین). یه بار قل میخوری، یه بار خودتو جمع میکنی، یه بارهمچین شیکممو تکون میدی که بقیه هم متوجه میشن. هر بارم من ناخودآگاه دستمو با تکونات میذارم رو شیکمم و قربون صدقه ات میرم وصلوات میفرستم واست. حالا بریم سراغ خبرا، واسه دخترم در آینده کلی همبازی جور شده یکی اینکه قبلا بهت گفته بودم 2تا از خاله ها باردارن و یکیشون 2/10 زایمان کرد (دو روز پیش) که قراره اسمشو بذاره مانا،یکی هم شهریور که اون پسره و اسمش قطعی نشده هنوز. عمه و یکی از زنعموهاتم باردارن اوناهم آبان و آذر زایمان...
12 ارديبهشت 1393

هفته 35و36

نزدیک 20روزه نیومده بودم وبلاگت سر بزنم و برات خاطراتت رو ثبت کنم خیلی خسته کننده بود بدون اینترنت تو خونه تازه ماهواره هم که قطع بود بدتر، کلی از سریال کوزی گونی عقب موندم یکمی از حال و هوای این روزام بگم، حسابی سنگین شدم و به خاطر سنگینی تنبلیم میشه از جام بلند شم وقتی هم راه میرم که نگو عین پنگوئنها و خیلی آهسته،همه از من جلو میزنن تو خیابون، تازه اینقدر شیکمم بزرگ شده که روم نمیشه زیاد برم پیاده روی وگرنه اینقدر هوا خوبه دوس دارم برم راه برم ولی زشته همه نیگات میکنن مخصوصا چند وقت پیش که یه خانمی تو خیابون یه چیزی گفت ناراحت شدم(مردم چی با شیکمای بزرگشون تو خیابون راه میرن خوب بتوچه همینکه نفهمیدم کدوم خانوم گفت وگرنه..........) خو...
8 ارديبهشت 1393
1